اشعار عاشقانه مولانا؛ گلچین دو بیتی و شعر بلند مولانا
در این قسمت روزانه مجموعه اشعار عاشقانه و گلچین شعر دوبیتی، شعر کوتاه و بلند شاعر پرآوازه مولانا را قرار داده ایم.
شعر عاشقانه از مولانا, زیباترین اشعار عاشقانه شاعر ایرانی مولانا
کمتر کسی است که نام مولانا را نشناسد. مولانا شاعر پارسی گوی ایرانی از مشهورترین شاعران ایرانی است. نام اصلی او جلال الدین محمد بلخی است که لقبش مولاناست. البته القاب دیگری چون مولوی و رومی نیز دارد. مولانا در سال 604 هجری قمری در 6 ربیع الاول (برابر با 15 مهرماه) در بلخ به دنیا آمد. پدرش نیز مولانا محمدبن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی می پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقهای دیرین داشت.
نام کامل مولانا «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در ادامه اشعار زیبای مولانا را از صندوقچه اشعار گرانبهایش گلچین کرده و امیدواریم لذت ببرید.
گلچین اشعار عاشقانه مولانا

گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستمدر مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستمپيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستمساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستمرندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستماي مي بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستماز باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از يار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستمتا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم
خود را چو فنا ديدم ، آهسته که سرمستمهر چند به تلبيسم در صورت قسيسم
نور دل ادريسم ، آهسته که سرمستمدر مذهب بيکيشان بيگانگي خويشان
با دست بر ايشان آهسته که سرمستماي صاحب صد دستان بيگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
***
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
***
مطالب پیشنهادی
خرید مغزگردوی خورشتی ایرانی با تخفیف باورنکردنی!(تاتموم نشده بخر)
در دوران کرونا با یک سایت عالی کسب و کارت رو رونق بده
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
***

ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه توهرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
***
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدست از این بار گران
ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتست همیگردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان
آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
***
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
***
جــنگ هـای خلق، بهر خوبی است
بــرگ بی بــرگی، نشان طوبی است
خشم هــای خلـق، بهـر آشتی است
دام راحــت دایمــاً بـی راحتی است
هــر زدن، بهـر نــــوازش را بــُـود
هــــر گـــله از شـکر آگــه می کند
جنـــگ ها می آشتـی آرد درســـت
مـــارگیـر از بهــر یــاری مار جست
***

ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
***
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
***
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
***
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
***

از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
***
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
***
محتسب در نيم شب جايي رسيد
در بن ديوار مستي خفته ديدگفت هي مستي چه خوردستي بگو
گفت ازين خوردم که هست اندر سبوگفت آخر در سبو واگو که چيست
گفت از آنک خوردهام گفت اين خفيستگفت آنچ خوردهاي آن چيست آن
گفت آنک در سبو مخفيست آندور ميشد اين سال و اين جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلابگفت او را محتسب هين آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخنگفت گفتم آه کن هو ميکني
گفت من شاد و تو از غم منحنيآه از درد و غم و بيداديست
هوي هوي ميخوران از شاديستمحتسب گفت اين ندانم خيز خيز
معرفت متراش و بگذار اين ستيزگفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستي خيز تا زندان بياگفت مست اي محتسب بگذار و رو
از برهنه کي توان بردن گروگر مرا خود قوت رفتن بدي
خانهي خود رفتمي وين کي شديمن اگر با عقل و با امکانمي
همچو شيخان بر سر دکانمي
***
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
***

ساربانا اشتران بين سر به سر قطار مست
مير مست و خواجه مست و يار مست اغيار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقي گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردي گردش عنصر ببين
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت اين چنين و حال معني خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباري رها کن خاک شو تا بنگري
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگويي در زمستان باغ را مستي نماند
مدتي پنهان شدست از ديده مکار مست
بيخهاي آن درختان مي نهاني ميخورند
روزکي دو صبر ميکن تا شود بيدار مست
گر تو را کوبي رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقي و مطرب کي رود هموار مست
ساقيا باده يکي کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشايد اين گره
باده تا در سر نيفتد کي دهد دستار مست
بخل ساقي باشد آن جا يا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رويهاي زرد بين و باده گلگون بده
زانک از اين گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
بادهاي داري خدايي بس سبک خوار و لطيف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبريزي به دورت هيچ کس هشيار نيست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمّار مست
***
اشعار بلند مولانا شاعر ایرانی
گفتی که مستت میکنم
پر زانچه هــستت میکنمگـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآگفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهمگفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
***
شعر دوبیتی مولانا
نردبان اين جهان ما و منيست
عاقبت اين نردبان افتادنيستلاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
***
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
***

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
***
شعر کوتاه عاشقانه مولانا
خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت
یــا بـــرايِ راحــتجــان خـودت
تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر
در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور
***
اندر دل من درون و بيرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوستاينجاي چگونه کفر و ايمان گنجد
بي چون باشد و جود من چون همه اوست
***
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
***

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود
***
همه را بیازمودم
ز تو خوش ترم نیامد
***
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیماز آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیمرو ترش کردی مگر دی ، بادهات گیرا نبود
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبودیا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبودچشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبودهین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانه جوزا نبوددر دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبوداین شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست
اندر آن دریای بیپایان بجز دریا نبودیک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبودهین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود
***
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسرترجماني من و صد چون منش محتاج نيست
در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر
***

مطالب مرتبط
شعر زندگی از مولانا + مجموعه اشعار کوتاه و بلند زیبا با…
عکس پروفایل اشعار مولانا + گزیده زیباترین اشعار شاعر ایرانی…
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
***
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم
خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…
***
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
***
شعر زیبا از مولانا
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدستگر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
***
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدستمیفریبم مست خود را او تبسم میکندکاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدستآن کسی را میفریبی کز کمینه حرف اوآب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدستگفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور منبرجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدستگفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان اوبا خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدستعشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدستیار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
***

ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
***
باده اگر چه مي خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را ، زير و زبر چرا کنمچونک کمر ببستهام ، بهر چنان قمررخي
از پي هر ستاره گو ، ترک قمر چرا کنم
***
من آنِ توام
مرا به من باز مده…
***
دوش در مهتاب ديدم مجلسي از دور مست
طفل مست و پير مست و مطرب تنبور مستماه داده آسمان را جرعه اي زان جام مي
ماه مست و مهر مست و سايه مست و نو ر مستبوي زان مي چون رسيده بر دماغ بوستان
سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مستخورده رضوان ساغري از دست ساقي الست
عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مستزان طرف بزم شهانه از شراب نيم جوش
تاج مست و تخت مست و قيصر و فغفور مستصوفيان جمعي نشسته در مقام بي خودي
خرقه مست و جُبّه مست و شبلي و منصور ، مستآن طرف جمعِ ملائک، گشته ساقي جبرئيل
عرش مست و سدره مست و حشر مست و صور مستشمس تبريزي شده از جرعه اي مست و خراب
لاجرم مست است و از گفتار خود معذور مست
***

از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم
وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم
مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم
پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر
تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر
وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو
کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه
بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم
آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم
پس عـدم گــردم عـدم چون ارغنون
گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون
***
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش
گه مي فتد از اين سو گه مي فتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود اين بود نشانش
چشمش بلاي مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
اي عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگير زلفش درکش در اين ميانش
انديشه اي که آيد در دل ز يار گويد
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روي گلستانش وان بلبل بيانش
وان شيوه هاش يا رب تا با کيست آنش
اين صورتش بهانه ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دي را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس اين جهان مرده زنده ست از آن جهانش
***
تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز
کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز
***
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای منبا ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
***

اي خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنيم
ديده از روي نگارينش نگارستان کنيم
گر ز داغ هجر او دردي است در دلهاي ما
ز آفتاب روي او آن درد را درمان کنيم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خويش
پيش مشک افشان او شايد که جان قربان کنيم
آن سر زلفش که بازي مي کند از باد عشق
ميل دارد تا که ما دل را در او پيچان کنيم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گويد آن کنيم
اين کنيم و صد چنين و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهيم و خدمت سلطان کنيم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههاي خاک خود را پيش او رقصان کنيم
ذرههاي تيره را در نور او روشن کنيم
چشمهاي خيره را در روي او تابان کنيم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسي عشقش معجز ثعبان کنيم
گر عجبهاي جهان حيران شود در ما رواست
کاين چنين فرعون را ما موسي عمران کنيم
نيمهاي گفتيم و باقي نيم کاران بو برند
يا براي روز پنهان نيمه را پنهان کنيم
***
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل منقصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل منواله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل منبیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل منسوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل منگه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل منزار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل منطفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل منصخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل منعیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل منبس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
***
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
***
من آن مولای رومی ام که ازنطقم شکرریزد
ولیکن درسخن گفتن غلام شیخ عطارم
***

اهمیت وفاداری به عهد و پیمان
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد
عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود
وز شمـار و لــطف، بــبــریده بـُود
شاخ و بـرگ نخل، گر چه ســبز بود
بــا فســاد بیـخ، سبزی نیسـت سود
ور نــدارد بـرگســبز و بیـخ هست
عـاقبت بیرون کنـد صد برگ، دست تـو
مشو غـرّه به عــلـمش، عهد جو
علم چـون قشرست و عهدش مغزِ او
***
هفت شهرعشق را عطارگشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
***
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
***
تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا
***

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
***
رفتم به طبيب جان گفتم که ببين دستم
هم بيدل و بيمارم هم عاشق و سرمستمگفتا که نه تو مردي گفتم که بلي اما
چون بوي توام آمد از گور برون جستم
***
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بتها را در پيش تو بگدازم
صد نقش برانگيزم با روح درآميزم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
تو ساقي خماري يا دشمن هشياري
يا آنک کني ويران هر خانه که مي سازم
جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو
چون بوي تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من رويد با خاک تو مي گويد
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بيتوست خراب اين دل
يا خانه درآ جانا يا خانه بپردازم
***
جز من اگرت عاشق و شيداست ، بگو
ور ميل دلت به جانب ماست ، بگوور هيچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نيست بگو ، راست بگو
***

بده آن باده دوشين که من از نوش تو مستم
بده اي حاتم عالم قدح زفت به دستمز من اي ساقي مردان نفسي روي مگردان
دل من مشکن اگر نه قدح و شيشه شکستمقدحي بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پاي برهنه من از آن شيشه بخستمتو بدان شيشه پرستي که ز شيشه است شرابت
مي من نيست ز شيره ز چه رو شيشه پرستمبکش اي دل مي جاني و بخسب ايمن و فارغ
که سر غصه بريدم ز غم و غصه برستمدل من رفت به بالا تن من رفت به پستي
من بيچاره کجايم نه به بالا نه به پستمچه خوش آويخته سيبم که ز سنگت نشکيبم
ز بلي چون بشکيبم من اگر مست الستمتو ز من پرس که اين عشق چه گنج است و چه دارد
تو مرا نيز از او پرس که گويد چه کسستمبه لب جوي چه گردي بجه از جوي چو مردي
بجه از جوي و مرا جو که من از جوي بجستمفلئن قمت اقمنا و لئن رحت رحلنا
چو بخوردي تو بخوردم چو نشستي تو نشستممنم آن مست دهلزن که شدم مست به ميدان
دهل خويش چو پرچم به سر نيزه ببستمچه خوش و بيخود شاهي هله خاموش چو ماهي
چو ز هستي برهيدم چه کشي باز به هستم
***
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگوخواه رومی، خواه تازی ، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگوهم بسوزی ، هم بسازی ، هم بتابی در جهان
آفتابی ، ماهتابی ، آتشی ، مومی بگوگر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی ، حی قیومی بگوای دل پران من تا کی از این ویرانه تن
گر تو بازی بر پر آنجا ور تو خود بومی بگو
***
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیامشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیااز ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیادرربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیاتا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیاتا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نماشه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
***
اشعار عاشقانه بلند
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کنهر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکسـتمن مـیـــان جســـمها جــان دیـــدهام
درد را افکنـــده درمـان دیـــدهامدیــــدهام بــر شـــاخهها احـســـاســها
میتپــد دل در شمیــــم یاسهازنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســتگـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
میتواند زشــت هم زیبا شــودحال من ، در شهر احسـاسم گم است
حال من ، عشق تمام مردم استزنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــحهـا ، لبـخندهـا ، آوازهـــاای خــــطوط چهــــرهات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـنبا تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـودحرفـهایـم مــــرده را جــــان میدهــد
واژههایـم بوی بـاران میدهـــد
***

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييمما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم
***
همچنین بخوانید: اشعار عاشقانه سعدی